خبر آمد خبری در راه است

الهم اغفر شیعتی ....

خبر آمد خبری در راه است

الهم اغفر شیعتی ....

تولد وادامه3

7
قریش که نقشه ی کشتن محمد را کشید، فرشته ی وحی آمد. قرار شد پیامبر شبانه از خانه بیرون برود و علی به جایش بخوابد.
علی شب را خانه ی پسر عمو خوابید. نزدیکی های صبح بیدار شد. بالای سرش ایستاده بودند، چهل مرد با صورتهای پوشیده. عصبانی بودند.
پرسیدند:« محمد کجاست»؟
گفت: « مگر سپرده بودیدش به من»؟

8
محمد(ص) که راهی مدینه شد، علی برگشت مکه تا امانت های مردم را برگرداند. کسی را اجیر کرده بودند برود پیش علی، ادعای هشتاد مثقال طلا کند. گفتند:«اگر شاهد خواست ما همه شهادت میدهیم».
رفت پیش علی. نشان امانت را داد. علی اما هرچه گشت پیدایش نکرد. گفت «امانت تو نیست شاهدی هم داری»؟
همه ی شهود آمدند. چهار نفر از مشرکان قریش. علی از تک تک شان پرسید . جدا جدا.
چه وقت امانت را به رسول خدا سپرد؟
یکی گفت :« وسط روز»
آن یکی گفت:« غروب آفتاب بود و...»
شهادت ها که مختلف شد ، رسوا شدند.

9
اشک توی چشمهایش جمع شده بود، میگفت مرا با هیچکس برادر نکردی. پیامبر که توی مدینه جاگیر شده بود همه را دوتا دوتا برادر خوانده بود؛ مهاجرین و انصار را. عقد اخوت خوانده بود بینشان.
حالا علی مانده بود تنها. پیامبر لبخند زد. گفت:« تو برادر خودم هستی، در دنیا و آخرت».

10
پیامبر گفت:« باید از فاطمه بپرسم».
شنیده بود که خلی ها رفته اند خواستگاری. از اشراف و ثروتمندان گرفته تا اصحاب و یاران. پسرعممویش ولی همه را رد کرده بود.
او حالا هم که آمده بود ، حرفش را توی دو سه جمله زده بود. پیامبر اما گفته بود باید از فاطمه بپرسم. فاطمه که سکوت کرد در جواب پدر، پیامبر گفت:«الله اکبر، سکوتها اقرارها». (سکوت او، علامت قبول است) و بدین ترتیب ، رضایت فاطمه(س) را اعلام کرد.

11
گفت:« دستم خالی است. چیزی ندارم به غیر از شمشیر وشتر ویک زره».
پدر عروس گفت:« شمشیرت را برای جنگ میخواهی . شتر را هم برای آبکشی و مسافرت. میماند زره».
زره را فروخت چهارصد درهم. یک دست لباس کتانی ، یک پوست گوسفند دباغی نشده... شدند مهریه ی فاطمه. همه چیزش را داد برای همسرش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد